گفت و گو با دختر شهید حاج علی صابری نژاد به بهانه روز پدر؛
ناز پـدر را از نقاشـی هایت بخـواه
می دانم نشسته ای و لحظه شماری می کنی تا پدر در خانه را بازکرده و تو همراه با گل به سویش رفته و روزش را به او تبریک بگویی. پدرم روزت مبارک. چه صحنه ی زیباییست در آغوش پدر بودن...
از لابه لای در خانه تان دیدمت. مروارید های گوشه چشمت فضای حوض را برای ماهی های سرخ داخل آن غریبانه کرده بود. می دانم دلتنگی...
می دانم هیاهوی امروز، چشم هایت را سخت به در خانه دوخته و تو در دلت دنبال گمشده ای می گردی. که نمی توانی به آن دست پیدا کنی.
شاید برای تسکین این درد بهتر است بازهم نقاشی بکشی.
نقشی از پدر که تو را در آغوش گرفته و با تمام وجود نازت را می خرد. نقشی از حوز حیاط خانه تان را بکش و با مرواریدهای زیبای چشمانت آن را پر از آب کن.
دستت را به بابا بده و برایش طنازی کن تا تو را به دور خود بچرخاند و تو با غرق شادی و خنده، سوار بر ابرهای زیبای بهاری به آسمان آبی به گذشته ها سفر کنی و مادرت نشسته بر ایوان حیاط خانه با لبخند زیبایش همراه تو باشد.
ولی نمی دانم چطور می توانی امروز ناز پدر را از نقاشی هایت بخواهی؟
...سیزده رجب 94 با تمام زیبایی هایش گذشت. در برخی خانه ها وجود پدر بهانه ای برای برگزاری جشن روز پدر بود و در برخی دیگر فقط قاب عکس پدر بهانه این جشن بود. شاید!...، نه حتما در گوشه گوشه این شهر پدران سفر کرده ای مهمان همان خانه هایی هستند که سالیان سال روز 13 رجب را با وجود پدر برگزار می کنند.« ولاتقولوا لمن یقتل فى سبیلاله امواتٌ بل احیاءٌ ولکن لاتشعرون»
«کسی را که در راه خدا کشته شد، مرده نپندارید، بلکه او زنده جاوید است، ولیکن شما این حقیقت را نخواهید یافت.»
آنچه در ادامه خواهید خواند گفت و گوی هفته نامه افق آینده با زهرا صابری نژاد دختر بزرگ شهید حاج علی صابری نژاد است که وجود پدر را در تمامی مراحل زندگی اش حس کرده است.
از خصوصیات اخلاقی پدر بگویید؟
من 9 ساله بودم که پدرم شهید شد. بسیار خوش خلق و خوش رفتار با همه مردم بود. حتی کسانی که به او آزار می رساندند از محبتش بی نصیب نبودند. گویا خداوند تمام فضایل دینی را در او جمع کرده بود. ایمان واعتقاد به خداوند و پیامبر و امام چنان در او قوی بود که زبانزد خاص و عام بود و هر کسی حتی یک بار اگر با او رو به رو می شد پی به معتقد بودن او می برد .
آیا تا به حال خوابش را دیده اید ؟
بله بسیار زیاد. شب قبل از کارنامه دادن در خواب دیدم کنار درب خانه ایستاده ام و همه ی بچه ها با مادر و پدرشان وارد مدرسه می شوند و من با حسرت نگاه می کنم که چرا پدر با من نیامده و گریه ی شدیدی می کردم دیدم از پشت کسی شانه ام را می زند برگشتم قامت بلند پدر پشت سرم بود زهرا جان چرا ایستاده ای؟ چرا نمی روی؟ گفتم : بابا نمی آیی کارنامه ام را بگیری؟ گفت: من کارنامه ات را قبلا دیده ام همه نمراتت خوب بود به جز یکی. دفعه بعد که آمدم آن را هم بیست بگیر از مدرسه که برگشتم مادر کارنامه ام را گرفته بود همه نمره هایم خوب بود به جز یکی. به جز آن یکی که بابا گفته بود. شب قبل از عروسی ام جای خلوتی پیدا کردم و مثل همیشه تنها همدمم قلم و کاغذ و عکس پدر بود. دلتنگ بودم و مدام می نوشتم و می گریستم. آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد. بابا با لباس زیبای مهمانی وارد اتاق شد و من با لباس سفید عروسی منتظرش بودم خود را در آغوشش انداختم. گریه کردم گفت: چیه دخترم؟ فکر کردی آنقدر بی معرفتم که شب عروسی ات یادم می رود؟ گفتم: بابا جان چرا نباید مثل همه دخترها تو دستم را بگیری و راهی ام کنی چرا برذسرم تو چادر نمی کشی؟ چرا برای خداحافظی پیش تو نباشم؟ گفت: من در همه ی مراحل زندگی کنارت هستم مطمئن باش. فردای آن شب وقتی با لباس عروس در خانه کنار مهمان ها بودم در گوشه گوشه ی اتاق می دیدمش. کنار ماشین، کنار حیاط، موقع رفتن کنار خودم ایستاده بود و برایم دعا می خواند و دست تکان می داد.
شب های جمعه وقتی سر مزار پدر می روی از او چه می خواهی ؟
من هر وقت مشکلی برایم پیش می آید یا برایش می نویسم یا سر مزار به او می گویم. حتی از او گله می کنم یا تشکر می کنم .از خلوت هایم فقط او خبر دارد و خودم . مانند افراد دیگر انگار زنده است با هم دعوا می کنیم شوخی می کنیم او در گرفتاری و همه حال با من است و یاری ام می کند و من دلخوش حضورش.
خبر شهادت چگونه به شما رسید؟ چه احساسی داشتید؟
سر کلاس نشسته بودم که مدیر مدرسه درب کلاس را زد و نامم را صدا کرد و گفت بیرون بروم. چشمان او و خانم ناظم قرمز بود. مرا بوسید و گفت مادرت زنگ زده و گفته باید به خانه بروی. حیران از رفتار مدیر روانه خانه شدم از دور دیدم که مردم تابوت هایی بر دوش دارند و فریاد لااله اله اله سر داده اند با عجله به طرف خانه دویدم در راه فریاد می زدم مامان مامان شهید می آورند. داخل اطاق شدم دیدم همه جمعند وگریه می کنند و مادر فریاد می زند و سر به دیوار می کوبد. گریه می کرد و می گفت: زهرا جان یتیم شدی بی بابا شدی آن وقت بود که خانه برسرم خراب شد فقط اشک می ریختم برسر مزار که رفتیم در تابوت که باز شد چیزی درون آن نبود و تابوت خالی را درون قبرگذاشتند. در مقابل چشمان ناباور من خاک روی آن ریختند و من شدم فرزند بی جسد.
از زمان پیدا شدن پیکر پدر بگویید؟
مادر بزرگم به سفر سوریه رفته بود. شب در خواب دیدم پدر با یک جعبه شیرینی وارد خانه شد. گفتم بابا شنیدی شهید می آورند؟ اگر تو شهید شده ای، چرا خبری از تو نیست؟ گفت: چرا دخترم می آیم منتظرم مادر بزرگت از سفر بیاید.
فردار آن روز چند شهید قرار بود بیاورند. با پسر کوچکم چند ساعت در کنار خیابان منتظر بودیم. او را به خانه بردم آب بدهم و بیاورم وقتی آمدم شهدا را آورده بودند. به خانه آمدم و بسیار گریه کردم. مادر زنگ زد وگفت مادر بزرگ آمده رفتم خانه شان. همه بودند. اما فضای عجیبی بود مادرم ناراحت بود. با مادر بزرگ روبوسی کرد و کنار خاله نشست خوابم را برای او تعریف کردم. ناگهان خاله زد زیر گریه و بعد از او همه گریه کردند. حاج و واج نگاه می کردم! آخر گفتند چه شده؟ بعد متوجه شدم پیکر پدر را با همان شهدای دیروز آورده بودند.
هرچه دل تنگت خواهد بگو
نفسش گرم و گیرا بود. صدای قرآنش دمی بود که در صور زده می شد و نگاهش اشعه ی عشقی بود که از معشوق به یادگار داشت. 9 ساله بودم همه چیز برایم آشکار بود. می دانستم که چرا می رود. چرا نیمه شب ها گریه می کند. چرا وقتی نام حسین (ع) را می بری بدنش می لرزد و لبانش خشک می شود. هربار وقتی عازم جبهه می شد وقت رفتن می خندید و گونه ام را می بوسید و می گفت: منتظر بابا باش. اما آخرین بار که قصد رفتن کرد قطره ی اشکی را گوشه ی چشمش دیدم مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد پیشانی ام را بوسید و گفت: زهراجان خداحافظ و قطره ی اشکش بر گونه ام چکید. دستی تکان داد و رفت و دیگر برنگشت حتی پیکر بی جانش. اما در لحظه لحظه ی عمرم در کنارم بوده و هست. وقتی گریه می کنم اشکم را پاک می کند وقتی دلتنگ می شوم برایم حرف می زند و وقتی هوایش را می کنم به دیدارم می آید. و من باور دارم که او زنده است.
چاپ شده در هفته نامه افق آینده